نشسته ام به خیالی که می پزم مشغول
سری ز عقل نفور و دلی ز خلق ملول
در اوفتاده به گرداب فکر و قلزم عشق
که نه نهایت عرضش بود نه غایت طول
ولایتی که به دیوانگان عشق دهند
کجا به کنه نهایات آن رسند عقول
کجا برند مجانین نصیحت عقلا
که پند از او و نصیحت نمی کنند قبول
سپاه عشق درآمد جهان جان بگرفت
دل از ولایت صبر و شکیب شد معزول
رئیس شهر بیاراست بام و برزن و کوی
ولی به کنج گدا کرد پادشاه نزول
گرفته چون شتر مست راه بادیه پیش
نه طبع مایل مشرب نه راغب مأکول
خلاف عقل به دیوانگی بر آرم سر
کنون که نام نزاری نهاده ای بهلول
حسود در حق من هر چه خواه گو می گو
که من به دولت شه فارغم ز فضل فضول